فرارو- در سده های اخیر که ماهیت اروپایی-غربی نظام بین الملل از برجستگی کاملا مشهود و غیرقابل انکار برخوردار بوده، حضور دو پدیده، به وضوح فراوانی حاکمیت خود را به رخ کشیده اند. بازیگران مطرح و تعیین کننده، همگی در بستر تحولات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تکنولوژیک اروپا محور و به عبارت دیگر در بطن تمدن غربی پیشتازی را تجربه کرده اند.
دیگر اینکه، حضور هیچ بازیگری در تارک سیستم بین الملل، دائمی نبوده است. در دوران وسیعی از پانصد سال گذشته این بازیگران اروپایی بوده اند که هنجارها، روش ها، شیوه ها و معیارهای مورد نظر سیستم بین الملل را تعیین و اعمال کرده اند. در مسیری که اروپائیان آن را نهادینه ساختند، در نزدیک به یکصد سال اخیر، آمریکا با تصدیق و تایید ضمنی یا صریح دیگر بازیگران مطرح در مقام مدیریت نظام بین الملل به ایفای نقش پرداخته است.
جهان سالاری غربی که با پیشقدمی پرتقال در اواخرسده 1400 آغاز شد و امروزه آمریکا سمبل آن می باشد، نتیجه انکار ناپذیر ماهیت سیستم بین الملل باید انگاشته شود. اینکه چه بازیگری در جایگاه مدیرسیستم قرار بگیرد به شدت متکی به دو عنصر نظامی و اقتصادی است. کشوری که سهم بالاتری از تجارت جهانی را به خود اختصاص دهد، تولید ناخالص ملی حجیم تری را در مقام مقایسه با دیگر کشورها به صحنه آورد، سرانه بالای توسعه و پژوهش در بخش های دولتی و خصوصی را همه ساله به معرض نمایش بگذارد و سرمایه گذاری متوازن در بخش های خدماتی، صنعتی و تکنولوژی اطلاعاتی را مداوما دنبال کند، از بُعد اقتصادی که یکی از دو ضرورت لازم برای پیشتازی در صحنه جهانی است، شایستگی یکه تازی را به نمایش می گذارد. شرط لازم دیگر برای بدست گرفتن جایگاه متمایز در سیستم بین الملل، برخورداری از وسیع ترین سطح از توانمندی نظامی در ابعاد انسانی و تسلیحاتی می باشد.
در هر عصری با توجه به جوهره حیات سیاسی، ساختار حاکم اقتصادی، ویژگی های فرهنگی و ظرفیت های تکنولوژیک، بازیگرانی که در صحنه بین المللی از جایگاه مستحکم تری برخوردار هستند به عنوان کشورهای برتر سیستم ظاهر می شوند. امروزه کشورهای برتر نظام بین الملل که اعضای شورای امنیت سازمان ملل همگی در این جرگه قرار میگیرند، باتوجه به مجموعه ای از مولفه ها، مدیریت آمریکا را در تعارض با نیازها و خواستهای خود نمی یابند و مسئولیت برقراری نظمی را که آمریکا برای خود مطلوب تعریف کرده است به هیچ روی به چالش بنیادی نمی گیرند.
آمریکائیان با توجه به در نظرگرفتن اصل نانوشته احترام به "حوزه نفوذ" کشورهای برتر و با در نظر گرفتن اینکه بُرد قدرت، محدود و تداوم اثرگذاری آن به شدت نسبی می باشد، تصمیم می گیرند چگونه و در چارچوب چه منطق تئوریکی به واقعیات حاکم در محیط جهانی، واکنش نشان دهند و از سویی دیگر در بستر آن در مقام یک کشور کنشگر به ایفای نقش بپردازند.
امروزه در تاریخ آمریکا شاهد یک واقعیت بی سابقه هستیم که تا حدود زیادی عملکردهای بین المللی این کشور را قابلیت درک فزونتری اعطا می کند. این اولین بار از 1789 تاکنون است که شاهد اینچنین انسجامی در رابطه با بین الملل گرایی در صحنه سیاست بین الملل، درمیان نخبه گان آمریکایی هستیم.
دو سوی طیف سیاسی در آمریکا که متشکل از لیبرالها و محافظه کاران هستند و جریانهای اصلی فکری، ایدئولوژیکی و انتخاباتی در هر دو حزب تاکید بر این دارند که آمریکا دارای یک مسئولیت بین المللی است. نخبه گان آمریکایی اساسا تنها یک گزینه را برای رهبران سیاسی امکان پذیر می دانند و آن هم محق بودن آمریکا برای حضور گسترده در صحنه جهانی است.
البته دلایل متفاوتی، دوسوی طیف سیاسی را به چرایی وجود مسئولیت جهانی آمریکا سوق داده و تاکیدهای متفاوتی را برای شیوه متجلی ساختن این مسئولیت ممکن ساخته است. کشورهایی که از نظر نخبه گان آمریکایی، چالش فعال و نظام یافته را متوجه نظم حاکم بر صحنه جهانی می سازند، خصم قلمداد می گردند.
با توجه به شرایط جهانی، نیازهای دیگر بازیگران مطرح، ملاحظات داخلی آمریکا، کلیت توانمندیهای بومی، جایگاه منطقه ای کشور متخاصم و ابعاد متفاوت وضعیت داخلی بازیگری که نظم آمریکایی را به چالش می گیرد، آمریکا شیوه مدیریت در سیستم بین الملل را انتخاب می کند.
پس اینکه چرا زمانی آمریکا نظامی گری و در وهله ای دیگر مذاکره را برای مقابله با کشور خصم پیشه می کند بستگی کامل به مولفه هایی دارد که مطرح شدند. زمانی که دولت آمریکا میز مذاکره را برای مدیریت بحران مناسب تشخیص می دهد به این دلیل نیست که هدف اصلی و غایی خود را عوض کرده بلکه این واقعیت را می رساند که مذاکره کوتاهترین راه برای تحقق هدف غایی متصور شده است.
بطور کلی دو وضعیت است که استعداد نخبه گان آمریکایی را برای پای میز مذاکره نشستن به شدت تشدید می کند. هر زمان صاحبان قدرت در آمریکا متوجه شوند که توسل به اعمال قدرت نظامی کمترین شانسی را برای آنان بوجود می آورد که به اهداف استراتژیک کشور دست یابند پر واضح است که در نهایت گزینه نظامی را اصولا اعمال نکنند و اگر هم تجاوز نظامی به کشوری پیاده شده است آن را خاتمه دهند.
رهبران آمریکایی بالاخص از میان لیبرال های حزب دمکرات هر زمان متوجه آسیب پذیریهای داخلی کشور خصم شوند با توجه به ارزشهای لیبرال که دیدگاه تئوریک آنان است، کم هزینه ترین و همسو ترین رفتار ایدئولوژیک را همانا پای میز مذاکره نشستن با کشور خصم می یابند.
لیبرالها اصولا مذاکره را به نظامی گری ترجیح میدهند بالاخص وقتی که معادلات اقتصادی و چینه بندیهای قدرت در کشور خصم استعداد آنان برای گفتگو با آمریکا را بالا برده باشد. مذاکره برای آمریکائیان به این معنا نیست که آنان هدف کلان خود را عوض کرده اند بلکه این نکته را میرساند که آمریکائیان شرایط داخلی در کشور خصم را مستعد و آماده پذیرش دیدگاههای خود یافته اند.
*حسین دهشیار
استاد دانشگاه علامه طباطبایی