خلاصه كردن دو روز اقامت در آلودهترين شهر جهان، با خونگرمترين
مردمي كه تاكنون شناختهايد، چپاندن بحر در كوزه است. با اين وجود، در
گزارش پيشرو، سعي شده تصويري نزديك به واقعيت زندگي شهروندان اهوازي، در
شرايطي ارائه شود كه وضعيت زندگي عادي مردم آن سامان، تحت تاثير
آلايندههاي محيطي، از جمله آلودگي هوا، آب رودخانه كارون و خاك تفته
خوزستان قرار دارد. هر چند زندگي عادي در روزهايي كه هوا قابل تنفس است، در
آلودهترين شهر جهان جريان دارد، ولي چشمان نگران مردم دم به دم آسمان را
ميكاود تا به ناگاه غافلگير غبار سرخ و ناشناخته، دود حاصل از فعاليت
ميدانهاي نفتي و باران اسيدي نشود.
سكانس يك: راننده تاكسي
كز كردهام گوشه تاكسي قراضه و به دستگيره سقفي چنگ انداختهام، در تاكسي
بسته نميشود. به راننده گفته بودم: «نيفتم، ناكام تلف شوم تو سرزمين
غريب؟» تشر زده بود كه: «درو ببند. روزي هزار نفر سوار ميشن و ناكام
نميميرن، توكل كن به خدا.» «توكل به خدا»، اين روزها در زبان اهوازيها،
بيشتر از هر زمان ديگري ميچرخد، هر وقت از خانه بيرون ميآيند، هر زمان كه
غبار سرخ كپ شده روي شهر را ميبينند و هر بار كه قطرههاي باران اسيدي،
كاكل پسرها و زلف دخترهايشان را خيس ميكند، ميگويند: «توكل به خدا. باز
شروع شد.»
زني با بچهيي به بغل، دست بلند ميكند. تاكسي كه ميايستد، زن
روي صندلي جلو جا خوش ميكند. ماسك پارچهيي به صورت دارد، از همان لحظه
ورودش، دست و پاي بچه را سفت ميگيرد تا چنگ نيندازد به آينه و داشبورد و
دنده. از مسير تاكسي ميپرسد و بهاي كرايه. صحبت كه گل مياندازد، نكو نال
ميكند: «بچه فينفين ميكنه، ميبرمش دكتر، ميگه بيرون نيارش، مگه
ميشه خودمونو حبس كنيم تو خونه؟»
راننده، دنده را چاق ميكند و با دستمالي كه روي دوش انداخته، عرق از
پيشاني ميگيرد: «تو خونه ما هم همه مريضن، يكي مريض بشه، همه دنبالش
ميرن. همهاش از اين هواس، لامصب درست بشو نيس.»
ويرم ميگيرد وسط بحث بپرم، ولي جلوي خودم را ميگيرم. زن، پشت دست بچه
ميزند تا ديگر به عروسكي كه از آينه ماشين آويزان شده، دست درازي نكند.
ونگ ونگ بچه كه بلند ميشود، ميگويد: «ساكت شو حوصله تو يكي رو ندارم.»بعد
رو ميكند به راننده: «همهاش ميگن بيرون نياييد، پس كار و زندگي مونو چه
كنيم؟»نگاه راننده، مانده روي آرم بنز چروكي مدل i 036 نمره تهران كه پسر
جواني، سقفش را برداشته و كله را باد ميدهد.
راننده با پرايد قراضه، ويراژ
ميدهد تا به قوزك پاي بنز برسد، حواسش به غرغر زن مسافر نيست كه بچه را
دو دستي چسبيده تا در كش و قوس گاز و ترمز راننده، مخش پريشان شيشه جلوي
ماشين نشود. بنز به چراغ قرمز ميرسد و ميايستد، تاكسي ما كه كنارش ترمز
ميكند، راننده، شيشه را پايين ميدهد: «حيفه كوكا، خالي نرو، مسافر
بزن.»راننده بنز رو برميگرداند و دكمه سقف را ميزند. چراغ كه سبز
ميشود، بنز نقطهيي ميشود در دوردست خيابان و موتور پرايد قراضه، باز هم
زور ميزند.
راننده غرغر ميكند: «دودشو فرو كرد به حلق ما، خودش خيابونو
شخم زد و رفت.»زن مسافر كه حالا از ويراژ دادن تاكسي خيالش تخت شده،
ميگويد: «مث اين دود و غبار كه معلوم نيس از كجا ميياد، فقط گلوي مارو
ميسوزونه و مريضمون ميكنه. چيش به ما ميرسه؟»ديگر نميتوانم جلوي خودم
را بگيرم. تا راننده جوابي را كه در آستين آماده كرده، تحويل زن بدهد،
سوالم را پرت ميكنم در فضاي غبار گرفته تاكسي: «هميشه هوا اينطوره؟»
راننده، از توي آينه، چشم غره ميرود: «پيداس تازه اومدي اهواز. نميبيني اين همه روزنومهها مينويسن هوا خرابه؟»
مي گويم: «تازه رسيدم، ولي مث اينكه نبايد مياومدم.»راننده، انگار با خودش
حرف ميزند: « نمون كوكا، تو اين هوايي كه ما داريم نفس ميكشيم، دايناسور
هم باشه، از پا ميافته، بيكار بودي اومدي تو اين غبار و دود؟ برگرد به
شهر خودت كوكا.»زن، همدلانه سر تكان ميدهد.
سكانس دو: لب كارون
از هر چيز بگذري، از طعم تند فلافل اهوازي، هماني كه در روغن سياه شده و
مانده سرخ ميكنند، نميشود گذشت. آخر خيابان نادري، همان كه الان شده
سلمان فارسي، مغازههاي كوچك و بزرگ مخصوص فلافل، خود را رها كردهاند در
گرد و خاك ساخت بلواري كه حالا وال استريت فلافلهاي اهوازي است. از همانجا
تا لب كارون، راهي نيست. بوي زهم و گنديده كارون كه زماني فخر خوزستان و
ايران بود، راهنماييام ميكند در كنار پل سفيد، همان كه هلالهايش نماد
اهواز است.
جابهجا، لولههاي 5 و 7 اينچ فاضلاب، از ارتفاع زير پياده روي
كنار كارون، زردآب بدبو و متعفن را رها ميكنند در سطح آب سبز و لجنزار
كارون كه حالا بوي گند ميدهد. با اين بوي عفن، هنوز هم كساني پيدا ميشوند
كه قلابشان را به هواي صيد ماهي، در اين آب سبز و متعفن رها كنند. سيد
خدر، با دوچرخه قراضهيي كه كنار نردهها گذاشته، جايي همان دور و بر،
ايستاده و قلابش را به آب انداخته. موهاي سفيد و سبيل زردرنگش، نشان از گذر
ايام دارد كه با همنشيني دود سيگار، سپري كرده. كنارش ميايستم و به سر
انگشتانش نگاه ميكنم كه زرد شده و دارد كمترين ارتعاش نخ ماهيگيري را رصد
ميكند. ميپرسم: «چيزي به قلابزدهيي زاير؟»از گوشه چشم نگاهم ميكند.
ميگويد: «لا خوي (نه، برادر)، عربي يا عجمي؟»
ميگويم: «فارسم. پس چرا؟»
نخ را ميكشد تا جايي كه نگاهش حسرت بار به قلاب خالي بيفتد: «بركت از شط رفته از بس كثافت ميريزن.»
به غبار سرخي نگاه ميكند كه روي خورشيد را هم حتي پوشانده، باز، تكهيي
خمير، گلوله ميكند و ميزند به سه، چهار قلابي كه به انتهاي نخ دارد و
مهرهيي زنگ زده كه سرب اين تشكيلات است، لابد. نخ را كه دوباره به آب
مياندازد، ميپرسم: «با هوا چه ميكني؟ با اين غبار سرخ و دودي كه نفس را
ميسوزاند؟»
چشمش همچنان به دنباله دور سيم ماهيگيري است كه در امواج سبز كارون، رها
شده. ميگويد: «توكل به خدا ميكنيم، هي ميريم دكتر، هي دوا ميدن،
ميخوريم و باز ميافتيم به سرفه، باز ميريم دكتر، باز دوا ميدن.
ميخوريم و توكل به خدا ميكنيم. دكترا خوب كار ميكنن اين روزها، والله
اگه دكتر شده بوديم.»
به هواي حرفهاي ما، يكي دو جوان اهوازي، راهشان را كج ميكنند تا به صحبت
ما ملحق شوند. يكيشان، حميد است كه كلاه NY به سر دارد، شلوار «جين» به
تن كرده كه قالب پاهايش شده. ميگويد: «ديشب با دوستم اومديم لب كارون قدم
بزنيم. حواسمون رف به گل فولاد كه آفسايد نبود و داور نامردي كرد، يه هو چش
واكرديم پل هلالي (سفيد) كو؟ نبود به خدا، تو غبارا گم شده بود. اين درختو
ميبيني؟ همينم نبود. تا برسم خونه، سينه م تنگ شده بود، داشتم ميمردم به
خدا.»
آن ديگري، دوستش، عينك مارك «ري بن» را روي پيشاني گذاشته، چون ديگر
آفتاب آنقدر آزاردهنده نيست كه چشم را پشت تيرگي شيشههاي ري بن، مخفي
كند. ميگويد: «هفته پيش كه بارون اومد، خواهرم از دانشگاه برگشت، نفسش
بالا نمياومد. برديمش بيمارستان، گفتن حساسيت داره، زير بارون نبايد بره،
امسال، بارونش اينطوريه ديگه، ميگفتن بارون اول كه بياد مريضي كم ميشه،
ولي انگار هي داره بيشتر ميشه، خودمم نفسم بالا نميياد، هي مجبورم سيگار
بكشم كمك نفس.»به حرف خودش ميخندد و با ولع به سيگارش پك ميزند. بله، كمك
نفس برايش لازم است لابد، آن هم در اين غبار سرخگون اهواز.
سكانس سه: گمشده در اورژانس
مهدي از سر شب ميگفت سينهاش سنگين است. دفترچه بيمه تامين اجتماعي را
گذاشته بود كنج كيفش و هي ميگفت وقت كنيم برويم دكتر. ساعت 10 شب كه
ميزگردمان در شوراي شهر اهواز تمام شد، سوار ماشينش شديم كه انگشتي از غبار
مرطوب و سياه، شيشهها را پوشانده بود. در پيچ و خم خيابانها، راند به
طرف بيمارستان امام خميني. دفترچهاش همانجا بود، توي كيف كنار ترمزدستي
ماشين، ميان دو صندلي جلو. نگراني در چشمان مهدي بود، نگراني از بلايي كه
سر 30 سالگي، ممكن است سرش بيايد و خودش بيخبر باشد از آنچه در رگهاي قلب
و كيسههاي هوايي ريه ميگذرد.
از پنجره ميبينيم، نور سرخ تيرهاي چراغ
برق هالوژن، به زور در غبار نارنجي شبانه، پاركهاي اطراف كارون را هاشور
ميزند. غبار به اندازهيي فضاي تنفس را تنگ ميكرد كه مجبور بوديم شيشهها
را كيپ بالا بدهيم و حالا در خفقان داخل ماشين، عرق از هفت بندمان
ميجوشيد. اول فرعي كنار بيمارستان، ماشين را پارك ميكنيم و بيرون
ميزنيم. دفترچه به دست، دنبال ورودي اورژانس بيمارستان ميگرديم. پرستار
ترياژ را نشانمان ميدهند.
مهدي ميگويد: «نفسم تنگ شده، گلوم
ميسوزه.»پرستار، زني است ميانسال، با چشمهايي روشن كه بيحوصله، دفتر
بزرگ مقابلش را با نام بيمارهايي كه از سر و كول اورژانس بالا ميروند، پر
ميكند. بدون اينكه سر بالا كند، ميگويد: «برو درمانگاه. اورژانسي
نيستي.»چشمان نگران مهدي برميگردد و خيره ميماند روي صورتم. از ميان دو
زن ميانسالي كه با پوشش عربي، روبهروي ميز پرستار ترياژ ايستادهاند و
تندتند حرف ميزنند، سرك ميكشم: «خانم، ايشون سابقه بيماري قلبي تو
خونوادهش داره، الانم قلبش درد ميكنه. اورژانسيه ديگه.»
پرستار سر بلند ميكند: «خب درست بگو دردت چيه، من كه علم غيب ندارم.»
دفترچه را ميگيرد: «عرق سرد داشتي؟ دست چپتم تير ميكشه؟ سرت گيج ميره؟»
تمام پاسخها منفي است. ميگويد: «يه نوار قلب بايد بگيري.» برگه ترياژ را پر ميكند و دستمان ميدهد: «صندوق!»
تا مهدي به صف صندوق در آن سوي حياط بپيوندد، سر حرف را با پرستار باز
ميكنم. به شرط آنكه نامي از او نبرم، ميگويد: «بيشتر مراجعاتمون، نشونه
سرما خوردگي يا مشكل تنفسي و حمله قلبي رو دارن، ولي ميدونيم مشكل از
آلودگي هواس. پزشكا هم معمولا بستري چند ساعته توي اورژانس رو تجويز ميكنن
با داروهاي عمومي ضد حساسيت، ولي چاره كار اينه كه مردم زير بارون نرن، يا
خودشونو تو معرض هواي آلوده قرار ندن.»
مي پرسم: «چه زموني بيشترين بيمار رو دارين؟»
شانه بالا مياندازد: «شباي باروني اگه شيفت باشم، خيلي شلوغه، خيلي شلوغ،
اينقدر كه وقت نميكنيم مريضا رو ترياژ كنيم، همه تختا اشغال ميشه و توي
راهروها، مريض ميخوابونيم. ولي هوا كه باراني هم نباشه، معمولا بيمارا با
همين علايم ميان، تنگي نفس، سرفه، سنگيني و درد قفسه سينه.»
مهدي ميرسد با
برگهيي كه از صندوق گرفته، سند هزينه اقدام تشخيصي، راهنماييمان ميكنند
در اتاق تزريقات خواهران اورژانس كه حالا شده اتاق الكتروكارديوگرام يا
همان نوار قلب. منتظر ميمانيم تا چند نفري كه توي صف هستند، نوار قلبشان
را بگيرند و بروند.
سالنهاي اورژانس بسيار شلوغ است، طوري كه چند بار،
پليس دم در سالنها، مردم و همراهان را متفرق ميكند. طوري كه از در تنگ
اورژانس كه ميخواهيم بيرون بزنيم، چند لحظهيي معطل ميمانيم تا صف
بيانتهاي مردمي كه وارد ميشوند، فرصت خروج بدهد. دكتر به مهدي گفته است
چيز خاصي نيست. نوار قلب، طبيعي است. اين درد و سنگيني عادي است در آستانه
30 سالگي. ولي مهدي، قانع نشده است. ياد روزهاي آخر خواهرش افتاده كه هنوز
داغش تازه است، خانمي جوان كه با يك درد قفسه سينه در شبي باراني، پايش به
بيمارستان رسيد و ديگر هرگز از آنجا به اراده خودش، خارج نشد.
ميگويد: «اي
كاش ميشد از اين شهر برم، ديگه نميتونم اين همه دود و غبار و اسيد رو
تحمل كنم.»سوار ماشين ميشويم و او برف پاكن را ميزند تا غبار سياهي كه
همين چند ساعت روي شيشه جلو را گرفته، كنار بزند. غبار چرب و كثيف كه روي
شيشه ماشين، روي لباسهايمان، روي ديوارها، سطل زباله كنار خيابان،
شاخههاي آويخته نخلها و همهچيز ماسيده و پاك نميشود، مانند رگهاي قلب
اين مردم و ريههايي كه حالا تعريف تازهيي پيدا كرده: ريه اهوازيها!