فرارو- مهران هژبر؛ روز یکشنبه دوزادهم آذرماه خبر مرگی مخابره شد. ساده و بی تشریفات. آنقدر ساده که حتی تکذیب هم نشد. "ساعت سه بامداد امروز یکشنبه دوازدهم آذر ماه، احسان
نراقی در سن 86 سالگی، به علت کهولت سن در منزلش از دنیا رفت."
احسان الله نراقی؛ زاده 1305 خورشیدی. نواده ملا مهدی فاضل نراقی. اهل کاشان. انگار با خودش عهد کرده بود که همه جا باشد. طعم لحظههای ناب تاریخ را داغ داغ بچشد. شهریور20. مرداد 32. انقلاب اسلامی 57. حتی می 1968 را.
جامعه شناس بود. رد سخن هایش را با ژان پل سارتر، همینگوی، گورباچف، و بورخس می توان گرفت.
با خیلیها نسبت خانوادگی داشت، از فرح پهلوی تا آیتالله کاشانی. یک سالی را حتی مترجم آیت الله کاشانی بود در گفتگو با دیپلمات ها و روزنامه نگاران خارجی. خودش که میگفت حس کرده بود چقدر کاشانی تنهاست و با نزدیکی به او میخواست مانع دوری او از مصدق شود.
میگفت توطئه ها را شناخته بود و و حتی میتوانست کودتا را پیشبینی کند. اما هست نظریه هایی که خلافش را می گویند آنها هم مثل خود نراقی مدرک دارند. استدلال می آورند، که گماشته آمریکا بوده و با نزدیکی به آیت الله کاشانی تفرقه انداخت بین رهبران نهضت ملی و جنبش را کله پا کرد.
همه اینها هم که باشد او آنقدر همه جا بود که حتی از پنجره اتاق دکتر فاطمی، روز بیست و هشت مرداد 32 و سقوط نهضت ملی را به نظاره نشست و به قول خودش اما "بر درد گریست."
همین هاست که عادتمان داده پشت هر بزنگاه ناب تاریخ معاصرمان، مرد فربه ای را ببینیم که با ریشی انبوه و موی ژولیده و عینکی بر چشم ایستاده و دارد از پشت شانههای مصدق، کاشانی، بازرگان و بنی صدر و فرح، نگاهمان میکند.
همه جا هست انگار. از دربار گرفته تا مقر ساواک، از دانشگاه تهران تا زندان اوین. حتی وقتی خودش هم میگوید و مینویسد باز مجهول میماند. ساواکی بود، ضد انقلاب، جامعه شناس، وطن دوست، توده ای، ضد توده ای، مخالف فردید، مهره موساد و...
اما نراقی هر چه بود اهل کاشان بود. تحصیلاتش را از همان جا شروع کرد. از دارالفنون، به توصیه پدر راهی فرنگ شد و در نهایت از دانشگاه سوربن دکترای جامعه شناسی گرفت.
موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی را در تهران تاسیس کرد و دوازده سال مدیریت آن را برعهده داشت. کارها کرد در جامعه شناسی ایران. تحقیقی درباب فرار مغزها در جهان سوم نوشت که گل کرد. شاگرد پرورش داد؛ از دکتر حسن حبیبی، تا ابوالحسن بنی صدر و صادق قطب زاده.
پروفسور ژان پیاژه او را به مدیر کل وقت یونسکو معرفی کرد و سال ها نماینده ایران در سازمان یونسکو بود. دوسال آخر حکومت پهلوی نسبت خانوادگی مادرش با فرح او را به دربار شاه کشاند.
روابط نزدیک او با شاه کار دستش داد اما. هرچند او به گفته خودش سعی داشت تا تحلیلی درست از شرایط موجود را به دربار بدهد. شده بود رابط بین هویدا و روشنفکران گویا. اما این نزدیکی به هر بهانهای که بود، اهرم طردش از جامعه روشنفکری آن زمان شد. روشنفکر جماعت وابستگی به دربار را حتی برای مقاصد فرهنگی بر نمی تافت.
و این شد آغاز سوءظن به جامعه شناس از سوربن برگشته و موسسه مطالعاتی اش. سوء ظنی که بعد از انقلاب هم ادامه داشت و شاید هنوز هم باشد؛ که البته هست.
آنها که ستایشاش می کردند، دلیل زیاد داشتند و اگر کسی می خواست نقدش کند می توانست آنقدر بگوید، که مجاب بشوی، که بله، آقا ... اصلا...
انقلاب که شد به دلیل رفت و آمد با دربار پهلوی از دانشگاه تهران اخراج و روانه زندان شد. به وساطت شهید مطهری آزاد شد. قصد سفر داشت. این بار اما هنگام سوار شدن به هواپیما بازداشت و از پس چهار ماه و ده روز حبس دوباره آزاد شد.
خودش می گفت: فهمیدند من هیچ گاه به فرمان مطلق رژیم پهلوی عمل نکرده ام. می گفت؛ همیشه استقلال فکری داشتم. پایش دوباره به دانشگاه باز شد و حقوقش برقرار.
انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی اما در تیر ماه 1360 برای سومین بار او را به اوین کشاند. اتهام همکاری با دفتر بنی صدر. 15 ماه حبس و سپس تبرئه. از سال 61 با ترک ایران به مدت شانزده سال به عنوان مشاور " فدریکو مایور" مدیر وقت یونسکو برگزیده شد.
بعدها هم که همه جا بود، پشت همه حرفها حرفی میزد، مقاله می داد. عادت نزدیکی به بزرگان را ترک نکرده بود. به خانه این و آن می رفت. از اصلاح طلب تا اصولگرا. حرف هایش تمامی نداشت. او خودش را تبرئه شده می دانست. اما پس اش می زدند.
آخر، آدم وقتی همه جا باشد و این همه زیاد، شبهه دارد. سوء ظن ایجاد می کند. و راهش هم این است که یک روز صبح، وقتی هنوز آفتاب نزده، به "کهولت سن" بگویی بیاید و تو را از دست تاریخ و این همه اتفاق و این همه آدم نجات دهد.