هنر نمی خرد ایّام و غیر از اینم نیست کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟
(لسان الغیب)
باران؛ رسالتی را بر شانه های خویش احساس می کند، همچون مسیح که رسالت صلیب را. می داند چه هنگام باید ببارد. با خویش زمزمه می کنم:
"ببار ای ابر بهار
با دل ام به هوای زلف یار
بر کوه و دشت و هامون ببار..."
سعید رضا دوست؛ 24 اردیبهشت بود. کفش های ام از صبح رو به راه می شدند. انگار کسی دم ِ در جفت شان کرده باشد تا پایی به راهی زند. دل به عطّار سپردم:
"تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت"
آرامگاه ِ شیخ ِ نیشابور، در هاله ای از بی چگونگی فرورفته بود. شمعدانی های ِ همواره با نسیم ِ ملایم ِ عصر ِ نیشابور سماع می کردند. کمال الملک؛ پیر ِ نقّاش ِ همیشه، سکوت ِ شیخ را به تصویر میکشید انگار. آن سوتر امّا خنیاگری از دید ِخلق مستور به شُرب مدام خویش دل سپرده بود.
24 اردیبهشت، زادروز مینیاتوریست ِ موسیقی ِ ایران، استاد پرویز ِ مشکاتیان در غربتی از جنس این روزگار ِ بی هنگام گذشت.
مشتی گُل که سنگ آرامگاه او را به زیبایی تزیین کرده بودند و شمع هایی که خاطرات اش را نگهبانی می دادند. خواهری که گرد آرام جای برادری می چرخید و آن سوتر، مادری که داغ ِ همسر و فرزند را به دوش می کشید. بغض را زیر گلوی اش گره زده بود. رستاخیز کلمات را میتوانستی در نگاهاش به نظاره بنشینی.
فرشی را بر آرام جای پسر گسترانده و چشم به افقی دوخته بود که روزگاری دُردانه اش در هوای آن به سرایش شعری بی واژه دل سپرده بود. پژواک ِ روزگار، فریادش را رها کرده :
"آتش ِ عشق ِ تو در جان خوش تر است..."
به ده نفر نمی رسیدیم. قافله ی ِ رهگذران ِ خیابان میگذشت و ما با این قافله فاصله نداشتیم و کاری با کار آن نیز؛ از شهریور 88 به این سو... سه سال هم خود، عمری است. مگر مشکاتیان در چند سال گیسو سپید کرد و چین و چروک ِ کهنسالی بر پیشانی نشاند؟
"مگر آن شراب چند ساله بود؟"
غیاب ِ تریبون های رسمی، صمیمیّتی را احضار میکرد از جنس همان یلهگی مشکاتیان در سماع بارهگی اش. آن چنان که در "چکاد"، آن چنان که در "بیداد". سکوت را به باد می سپارم. صدای ام را آوار می کنم:
"ماه رو دادن به شبهای ِ تار
ای بارون..."