قدرت مظاهری؛ گاهی وقتها سعی میکنم نقبی به گذشتهها بزنم و با پرسههای کوتاهی در کوچههای کودکی و نوجوانی، نفسی تازه کنم. لباسی کوچک و لطیف که بوی کودکی بدهد، کفشی بچگانه که توی قاب دستهایت جا بگیرد، صدای آواز پدرانه و یا لالایی مادرانهای که تو را به جوانی پدر و مادرت ببرد، حتی – حتی - یک بو! بوی اسفندی که نخستین روز تولد بالای سرت چرخاندهاند و هنوز وقتی استشمامش میکنی، دوباره و هزارباره با آن متولد میشوی.
کتابها! کتابهای آن روزها را یادم رفته بود بگویم. جلدهای رنگ و رو رفته و گاهی موریانه خوردهشان، کلمات ریز و بی فاصلهشان، حس فناناپذیر واقعی بودن و اصالتشان و مهمتر از همه بوی تند کاغذ کاهی نابشان که لایشان را که باز میکردی، به هپروتت میبردند.
دیشب که خسته از انفجار خبرهای راست و ناراست دنیای مجازی، فضاهای تلگرام و واتساپ و اینستاگرام و توییتر و قس علیهذا را به هم پیوند میزدم و چشمان خستهام را دنبال کلمات پر از خون و وحشت و خشونت این روزها میدواندم، ناگاه در پسزمینهی گوشیام، چشمم به دخترکی هشت نه ساله افتاد که دمر بر روی فرش اتاق خوابیده بود و معصومانه در حال نوشتن مشق شبش بود. سوفیا – دخترم – را میگویم. بی آن که بداند، به دستهای کوچک و انگشتان نحیفش خیره شدم که نوک مداد را با دقت روی کاغذ میفشرد و سطر به سطر، جان سفیدی دفترش را میگرفت و پیش میرفت.
گوشیام را بیآن که خاموش کنم، به سویی که نمیدانستم کجاست، پرت کردم و کنارش روی فرش دراز کشیدم. لبخند کمرنگی زد و به مشق کلماتش ادامه داد. کتابهایش به شکل نامنظمی دور و برش ریخته بودند و دستی را طلب میکردند تا کمی جمع و جورشان کند. دستم را که به سویشان بردم، دوباره همان حس قشنگ کودکی به سراغم آمد. تماس دستم با نخستین کتاب، انگار جرقهای کوتاه بود که مرا در تونلی به وسعت همهی زمانهای گذشتهام پرتاب کرد و بیآن که بخواهم، دری از درهای دنیای کودکی را برایم گشود. فارسی، علوم، هنر، اجتماعی، تعلیمات دینی و نهایتا ریاضی؛ و ما ادریک الریاضی!
دقایقی طولانی مشغول تورق کتابهایی بودم که روزی روزگاری، بخشی از دغدغههای کودکی ام بودند: شعر یا اشعاری را که حوصلهی حفظ کردن شان را نداشتم، اعضای بدنی که هرچه بیشتر میخواندم شان، به هم شبیهتر میشدند، رسم خطوطی برای نقاشی چهره که هیچ وقت نتوانستم مثل سرمشق شان آنها را ترسیم کنم، مراکز استانی که هنوز هم خوب ِ. خوب توی ذهنم ننشستهاند، خدا! خدایی که لابلای سطور تعلیمات دینی میدوید، اما بیش از آن که در کتاب با او ملاقات کنیم، در کوره راههای میان خانه و دبستان به نظارهاش مینشستیم و ریاضی؛ و ریاضی که رسم جدول ارزش اعداد و چپانیدن هر عددی سر جای خودش، از آوردن گوسفندان از چرا و جای دادنشان در آغلهای کهنه و تاریک هم عذابآورتر بود. عددی چند صد هزارتایی را میدادند و از تو میخواستند یکان و دهگان و صدگان و یکان هزار و دهگان هزار و صدگان هزارش را در خانههای خودشان ردیف کنی و عدد چیده شده را به حروف در زیر جدول بنویسی. کاری سخت و مشقتزا که کودکی دبستانی را که همهی مایملکش سکهای ده ریالی بود و تمام چیزهایی را که دیده بود، تعدادشان از نود و نه بالاتر نمیرفت، به خوانش عدد و رقمی فرامی خواند که از حد تصورش، آسمانها فراتر بود.
یادم نمیرود نخستین عددی را که درون این جدول میهمان کردم، عدد صدهزار بود! عددی فوق تصور و باورم که بارها و بارها با خودم فکر کرده بودم مگر میشود چنین عددی هم در عالم واقع موجود باشد و کسی آن را بشمارد – همهی دارایی و درآمد سالانهی پدرم که کشاورزی کوشا بود، به زحمت از بیست هزار تومان فراتر میرفت.
کتاب ریاضی سوفیا را برداشتم و ورق زدم. ضربها، تقسیمها، تقریب زدنها، گردکردنها و سرانجام جدول ارزش اعداد!
نگاهم به اولین عددی که افتاد، برق از سرم پرید: نهصد و نود و هشت میلیارد و هفتصد و پنجاه و چهار میلیون و ششصد و بیست و سه هزار و هفتصد و سی و پنج را در جدول ارزش اعداد جایگذاری کنید!
کمی چشمانم را مالیدم و دوباره به عدد دوازده رقمی پیش رویم خیره شدم. حس کردم با دیدن هیبت عدد، سرم به دوران افتاده است. فکر کردم کودکی پنجم دبستانی چگونه میتواند چنین عددی را در ذهن و باورش هضم کند. کتاب را بستم و دوباره به انگشتان نحیف سوفیا خیره شدم که در حال رسم جدول ارزش عددی دوازده رقمی بود. انگشتان دخترک بینوا میلرزیدند و هر بار خطوط افقی و عمودی جدول را کج و کوله میکردند. فکر کردم بد نیست پس از اتمام مشق شبش، در زیر آن یادداشت کوتاهی برای معلم ریاضی اش بنویسم و علت ضرورت آشنایی کودکان با چنین ارقام عجیب و غریبی را جویا شوم.
با آه عمیقی از جایم برخاستم و دوباره روانهی دنیای مجازی شدم. نخستین خبری که مثل بمب توی چشمانم منفجر شد، خبر اختلاس در یکی از پتروشیمیها بود. مبلغ اختلاس به طرز خیره کنندهای یکصد و بیست هزار میلیارد تومان بود!
با دیدن این رقم نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد. خیالم راحت شد که هدف و منظور مولفین و مصنفین کتابهای درسی را درک کردهام. آنها درواقع میکوشیدند تا کودکان را با این ارقام نجومی آشنا کنند و ارزش آن را برایشان تا آن اندازه پایین بیاورند که عدد و رقمی به این بزرگی در ذهن و مخیله شان کوچک و ناچیز جلوه کند. آنقدر کوچک و ناچیز که با دیدن چنین خبر منهدم کنندهای، عین خیال شان نباشد و ککشان هم نگزد!