مجتبی پارسا؛ محمد صالحعلاء بیشتر بهعنوان مجری برنامههای تلویزیونی شناخته شده است اما در زمینههایی مانند فیلمسازی، ترانهسرایی و حتی بازیگری هم تجربه دارد. در مدرسه هنرهای دراماتیک رویال آکادمی لندن سینما و تلویزیون خوانده و در دانشکده هنرهای دراماتیک نیز تحصیل کرده است و در رشته ادبیاتفارسی هم فوقلیسانس دارد.
محمد صالحعلاء با روزنامه شهروند گفتوگویی انجام داده است:
از این سوال تکراری اما در عین حال تازه شروع میکنم که این روزها حالتون چطوره؟
خوبه، بد نیستم. بهطورکلی اگه دنیا آروم باشه، منم آرومم.
دنیا آرومه؟
این ماجرای غزه و بعد ماجرای منطقه، آدمرو دچار رنج میکنه؛ خیلی... بهویژه این اتفاقی که اخیرا افتاد که یک پسر بچه ٦-٥ سالهای رو دیدم که یک خطابه تلویزیونی میخوند و درمورد وضعیتشون حرف میزد که ما حالمون خوبه، نگرانمون نباشید و همچین چیزی که حالت کنایه هم داشت به کسانی که این فجایع را میبینند و بیتفاوت از کنار آن میگذرند. خیلی دردناک بود وقتی شنیدم که این کودک، ٤٥ دقیقه بعد شهید شد. خیلی دردناک بود و همچنان برام دردناک هست؛ و منرو چند روزی دگرگون کرد... اگه اینها نباشه، حال منم خوبه.
معمولا روزها و شبهاتونرو چطور میگذرونید؟ از این جهت میپرسم روزها و شبها، چون من خودم روزها سرکارم و شبها تا ٥-٤ صبح بیدارم و کتاب میخونم؛ گفتم شاید شما هم مثل من شبها بیدار و مشغولید.
آره خب... میگن مردم دنیا دو دسته هستن؛ یک گروه از خورشید انرژی میگیرن و روزها فعال هستن، یک گروه هم از ماه انرژی میگیرن و شبها فعال میشن. این روزها یه مقدار درگیر تصحیح و ویرایش کتابهام هستم؛ چندتا قرارداد انتشار کتابهامو دارم که بدقولی کردم اما باید برنامهریزی کنم و خیلی مرتبتر بهشون برسم. در هر حال، الان درگیر کتابهام و ویرایش و تصحیح اونا هستم. یه وقتایی هم بین این کار، الواطی میکنم؛ یعنی ترانه مینویسم و کتاب میخونم؛ این کارها هم الواطی ماست.
در حالحاضر، مشغول خوندن چه کتابی هستید؟
البته من چندتا کتابرو علامت گذاشتم و گاهی بعضی کتابارو برمیگردم و ادامهشو میخونم، گاهی هم برای بعضیها، برنمیگردم. اما درحالحاضر دارم یه کتاب از «پنین ناباکوف» میخونم اما دوستش ندارم. نمیدونم چرا... من ناباکوفی نیستم؛ با اینکه ناباکوف، یکی از بهترین داستاننویسها و جزو درجهیکهای دوران ماست، اما من نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. شاید چون بچهشو بد تربیت کرده. چون به خانوادش اصرار کرده بود این کتابرو چاپ نکنید اما بعد از مرگش، بچهاش این کتابرو چاپ کرد. تعجب میکنم آدمی مثل ناباکوف که اینقدر آدم اخلاقیایه، چطور یه همچین پسر بیتربیتی داره که به حرف پدرش گوش نداده.
الان کتابی را دارم میخونم به نام «سیبی و دو آینه» که قاسم هاشمینژاد نویسنده این کتابه؛ درواقع موجز گفتههای عرفاست که قاسم هاشمینژاد که از نوجوانی میشناسمش، جمعآوری کرده. قاسم هاشمینژاد سال ١٣٥٨ یکی از بهترین رمانهای پلیسی ایرانرو نوشته به اسم «فیل در تاریکی»؛ این فرد ادبیات و عرفانرو خوب میشناسه؛ کار پر زحمتی کرده. کتاب سیبی و دو آینه سال ٩١ دراومد که همون موقع خریدمش؛ «نجیبالدینعلیبن بُزغُششیرازی» یکی از این عرفاست که وقتی ازش میپرسند که یکتاپرستی چیه؟ پاسخش خیلی دلبرانه و مدرنه؛ خیلی امروزیه. انگار همین امروز صبح این پاسخرو داده. پاسخش همون چیزیه که نام این کتابه: «سیبی و دو آینه». وقتی میرید آرایشگاه، یه آینه روبهروتونه و یکی هم پشتسرتون؛ بینهایت تصویر در تقابل این دو آینه بهوجود میاد. عرفا میگن چهره وحدت در آینه کثرت؛ یک سیب در میان دو آینه، تبدیل به یه باغ سیب شده. بُزغُش خیلی گرافیکی و سینمایی فکر میکرده. اما من به خاطر این چیزا، این کتابرو نمیخونم؛ به خاطر چیزای دیگهای که مایل نیستم بگم.
من درحالحاضر مشغول خوندن کتاب «از عشق و شیاطین دیگر» مارکز هستم. این کتابرو خوندید؟
بهبه... خوش بهحالت. مارکز خیلی عالیه. اما تاریخ مصرف داره. آنقدر خوبه که باید فقط یکبار بخونیش؛ مثل شعرای سهراب سپهری. نمیدونم این حُسنشه یا بدیشه اما باید یکبار بخونیش. ذهن آبستره و سورئالیسم مارکز رو دوست دارم. باهاش همذاتپنداری میکنم؛ گذشته خودمو میبینم. میدونید که مارکز هم جهانسومی بوده، اونم کلمبیایی بوده. هیچی نداشته. یه زمانی پانسیون اجاره کرده بوده و کاغذای کنار روزنامهرو میگرفته و مینوشته؛ خیلی سراسیمه مینوشته تا یه پولی دربیاره. چون من هم اون زمانی که لندن بودم، یه خونه اجاره کرده بودم و یه وقتی که عکسم توی روزنامه چاپ شده بود، روزنامهرو گرفتم و رفتم پیش صاحبخونه، عکسمو بهش نشون دادم که توی روزنامه چاپ شده؛ صاحبخونهام گفت: خیلی عالیه؛ اما اگه تا آخر هفته اجارهخونهتو ندی، بیرونت میکنم». مارکز کسی هست که مسئولانه برای هدفش تلاش کرد؛ انسانی که تمام خودشرو مسئولانه برای هدفش بذاره، خیلی مهمه؛ کاری که معمولا کمتر آدمی میکنه.
هفتهای که گذشت، آخر هفتهتان را چطور گذروندید؟ آخرهفتههاتون با روزای دیگه هفته فرق میکنه؟
چون آخر هفتهها توی رادیو حرف میزنم، خیلی فرق میکنه. باید تندتند مشقامو بنویسم و دلبری کنم واسه رادیو پیام؛ آخر هفتهها خیلی شلوغ و پرکاره؛ اما بسته به هر فصل، آخر هفتهها با هم فرق میکنه؛ اگه بهار باشه، عاشقانه و دلبرانه مینویسم؛ زمانی که دانشگاه تدریس میکردم، بهار که میشد، اول ترم یه متن عاشقانه انتخاب میکردم و واسه دانشجوها میخوندم. پاییز که باشه، گرفتاری زیاده... پاییز، نوروز ماست؛ پاییز که میشه، با یهسری از دوستامون قرار میذاریم و همو میبینیم.
برنامه خاصی برای مسافرت دارید در یکی، دو ماه آینده؟
مسافرت؟! نه اصلا! همینطوری من دایما درحال سفرم... دیگه سفر فیزیکی که جسمم بخواد بره، نه!