کد خبر: ۱۷۵۲۰۷

ارباب و رعیتی در ایران 92

يك به يك خودشان را از لا‌به‌لاي سيمان و خرابه و آب لجن بسته بيرون مي‌كشند و هيكل‌هاي پت و پهن‌شان را با هر قدم مضحكي كه بر مي‌دارند به چپ و راست مي‌اندازند و با هزار ادا و اطوار كمي جلو مي‌آيند، مگ مگ مگ... هر چه باشد نازشان اينجا خريدار دارد و قلعه را به اسم آنها زده‌اند، قلعه هزار اردك... ناگهان غريزه به آنها دستور توقف مي‌دهد و محتاطانه مي‌ايستند.

تاریخ انتشار: ۰۳:۱۱ - ۱۶ دی ۱۳۹۲
يك به يك خودشان را از لا‌به‌لاي سيمان و خرابه و آب لجن بسته بيرون مي‌كشند و هيكل‌هاي پت و پهن‌شان را با هر قدم مضحكي كه بر مي‌دارند به چپ و راست مي‌اندازند و با هزار ادا و اطوار كمي جلو مي‌آيند، مگ مگ مگ... هر چه باشد نازشان اينجا خريدار دارد و قلعه را به اسم آنها زده‌اند، قلعه هزار اردك... ناگهان غريزه به آنها دستور توقف مي‌دهد و محتاطانه مي‌ايستند.

 از همان فاصله رعايت شده، تازه واردان را جوري ورانداز مي‌كنند كه انگار خودي را از غير‌خودي تشخيص مي‌دهند و همين‌طور ارباب را از رعيت. گرد و خاك غليظي كه از ترمز ماشين بلند شده در هوا مي‌چرخد و رقصان پرهاي جدا شده از تن اردك‌ها را در آغوش مي‌كشد. بعد هم خود را كمي با عطر زننده و متعفن لجن و فضله آغشته مي‌كند و دست خود را با عشوه‌گري به تازه‌واردان مي‌رساند تا گلويشان را قلقلك دهد. تا با دهن‌كجي به آنها سلام كند و با بلند شدن صداي سرفه‌هايشان سرمست غرور شود از اين قدرت‌نمايي…

از پشت گرد و خاك خاكستري و مه‌آلودي كه فضا را پر كرده برق چند جفت چشم سياه و درشت نمايان مي‌شود و دركنار نگاه‌هاي كنجكاو اردك‌ها قرار مي‌گيرد. بچه‌هاي قد و نيم قد با چشم‌هاي غمگين و خسته اما لب‌هايي كه انگار خنده رويشان دوخته شده دورمان حلقه مي‌زنند.

گرد و خاك معلق در هوا كه با پرهاي بازيگوش اردك‌ها در پيچ و تاب رقصي پرشتاب است كم‌كم آرام مي‌گيرد و از سر تا پاي بچه‌ها جا خوش مي‌كند، از نوك دمپايي‌هاي پاره تا موهاي گره خورده و حمام نديده‌شان... اما بي‌رحمانه در كمين مي‌نشيند تا گله گوسفند‌هاي ارباب رد شوند يا بچه‌ها از اين سو به آن سو بدوند تا مجال بيابد و دوباره به هوا بلند شود و با آهنگ خنده بچه‌هاي غمگين رقصندگي را آغاز كند... بچه‌ها كه شايد بعد از اردك‌ها پر تعداد‌ترين ساكنان اين قلعه خاكي باشند سكوت كرده‌اند و با نگاهي پرسشگر سر تا پايمان را مي‌نگرند و منتظر كلامي از‌سوي ما هستند تا قفل زبان‌هايشان باز شود و با همان كلام كودكانه حكايت قلعه هزار اردك را بازگو كنند.

 حكايت دنياي ارباب و رعيتي كه بر‌خلاف تصور هنوز به قصه‌ها نپيوسته و اينجا در جريان است. حكايت كپرنشيني بيخ گوش شهر آسمان‌خراش‌ها و خانه‌هاي چند ميلياردي. بيخ گوش پايتخت و در 15 كيلومتري تهران بزرگ... پا كه به قلعه هزار اردك مي‌رسد چرخ نامرئي زمان جلوي چشم ظاهر مي‌شود و مي‌توان تكه‌چوب‌هاي آويزان از در و ديوار خانه‌هاي كپري را ديد كه لا‌به‌لاي چرخ‌هاي زمان گير كرده است. مي‌توان گرد و خاك برخاسته از دويدن بچه‌هاي پابرهنه و پرهاي رها شده از تن اردك‌ها را ديد كه كه در هم گره خورده و چرخ زمان را از حركت بازداشته است. حتي مي‌توان دست ارباب را ديد كه نه‌تنها چرخ زمان كه چرخ زندگي ساكنان قلعه به فرمان او مي‌چرخد...

اينجا خبري از تقويم‌هايي كه نزديك شدن به پايان قرن را نشان مي‌دهد نيست و هنوز كه هنوزه نسل رعيت‌هايي ادامه دارد كه زندگي‌شان را وقف ارباب كرده‌اند و آخر سر هم چيزي كف دست‌شان باقي نمانده به جز چين و ترك‌هايي كه روز به روز عميق‌تر مي‌شود، اينجا بغض زندگي در گلوي خانه‌هاي كپري هر روز بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود و مي‌توان به رعيت‌هاي اينجا گفت كپر‌نشينان پايتخت...

سر يك جاده باريك در چند صد متري ميدان نماز اسلامشهر يك تابلوي كوچك هست كه روي آن نوشته شده سيمون كرك... كرك روستايي است كه قلعه سيمون يا همان قلعه هزار اردك ديوار به ديوار آن است. جاده از ميانه به دوراهي مي‌رسد، يك راه مي‌رود به سمت ده عباس و راه ديگر كه از نيمه خاكي مي‌شود ما را مي‌كشاند تا دل روستاي كرك و قلعه‌يي خشتي كه انگار هر چه مي‌دود باز هم به گرد زمانه‌يي كه در آن است نمي‌رسد و حاصل اين دويدن‌ها فقط گرد و غباري است كه ‌ميهمان ريه‌هاي ساكنان قلعه مي‌شود. از هر يك از اهالي كرك آدرس قلعه را مي‌پرسيم با دست به سمت بالا اشاره مي‌كند و اشاره دست‌ها ما را مي‌رساند به همانجا كه دنبالش بوديم. به قلعه‌يي كه زماني براي خودش ابهتي داشته و يادگار گوشه‌يي از تاريخ است اما ديوارهاي كاهگلي و خشتي‌اش حالا سرپناه كپرنشيناني شده كه سال‌هاست روز‌گار را اين‌گونه سپري مي‌كنند.

يكي 10 سال، آن يكي 20 سال و ديگري هم 30 سال است كه با در و ديوار قلعه خو گرفته‌اند و هر كدام همداستاني دارند. بيشتر ساكنان قلعه از اهالي گرگان هستند و عده‌يي هم بلوچ و تعداد اندكي افغان؛ ولي همه آنها در يك چيز مشتركند و آن هم درد بيكاري است كه آنها را به اينجا كشانده تا شايد بتوانند كاري دست و پا كنند و زمانه روي بهتري به آنها نشان بدهد.

ميزبان‌هاي كوچك و قد و نيم قد كه با چشمان كنجكاو به استقبال تازه واردان آمده‌اند، ليدر تور قلعه‌گردي‌مان مي‌شوند و با نشاطي كودكانه وجب به وجب قلعه را همراه‌مان گز مي‌كنند. يكي با پاي برهنه و صورت زخمي و نشسته، آن يكي با دمپايي‌هاي پاره و لباس‌هاي چرك و كثيف... دختر بچه‌هاي بزرگ‌تر مثل سحر و خديجه اما ظاهر مرتب‌تري دارند، موهايشان را شانه كرده‌اند و روسري رنگي به سر دارند، دست و صورت‌شان تميز است و سعي كرده‌اند لباس‌ها و دمپايي‌هايشان را مرتب‌تر نگه دارند، اما خديجه هر‌چه قدر هم مرتب باشد نمي‌داند با خشكي پوست دست و صورتش كه هديه خاك قلعه است چه كند و شيار‌هايي كه روز به روز روي پوستش عميق‌تر مي‌شود را چگونه درمان كند چون به قول خودش نمي‌تواند به دكتر پوست برود و تازه اگر برود آنها پولي ندارند تا نسخه را تهيه كنند.

بچه‌ها با تمام كودكي خوب مي‌دانند جور درنيامدن دخل و خرج يعني چه، مي‌دانند ماهي 200 يا 300 هزار تومان دستمزد آن هم فقط در نيمه اول سال كه فصل كشاورزي است يعني نخواندن دخل با خرج... سحر كه از بقيه بچه‌ها پرسر زبان‌تر است، مي‌گويد: «كار اصلي ما اينجا كشاورزي و كار كردن روي زميناي باميه اربابه، توي فصل كار يعني شش ماه اول سال سرجمع يكي، دو ميليون نصيبمون مي‌شه حالا يكي كمتر و يكي بيشتر... اين بستگي داره به اينكه چقدر كار كرديم و باميه تحويل ارباب داديم، اما همين پول رو مثل مورچه نگه مي‌داريم تا به آخر سال برسه...»مرضيه صورتي سبزه دارد و لباسي صورتي به تن كرده، او مي‌گويد: «شيش ماه اول سال كه هوا گرم تره كارمون روي زميناي باميه شروع ميشه، زمين باميه براي بار دادن خيلي نياز به مراقبت داره، باميه‌ها هر روز بايد چيده بشن اما بوته‌هاي باميه پر از تيغه، براي همينم دست هامون زخماي عميق بر مي‌داره...»

همراه بچه‌ها در گذر‌گاه‌هاي خاكي قلعه كه قدمگاه ارباب است و جولانگاه فقر و البته محل پرسه‌زني اردك‌هايي كه خود را امپراتور قلعه مي‌دانند، حركت مي‌كنيم؛ در زميني وسيع كه تقريبا دور تا دورش ديوار خشتي و رنگ و رو رفته قلعه به جا مانده و از هر گوشه‌اش يك خانه آلونك مانند روييده، حتي در روي ستون سست قلعه كه انگار زماني محل ديده‌باني بوده حالا يك آلونك سبز شده و يك خانوار را در خود جاي داده است. در راه باريكه‌ها‌ي قلعه حتي يك روشنايي هم نيست و تصور شب‌هاي اينجا خوفناك است. قلعه چند دالان دارد با راهرويي كوتاه و باريك و يك درقديمي كه وارد يك حياط مي‌شود. در چهار طرف اين حياط‌ها آلونكي ساخته شده و عده‌يي در آن زندگي مي‌كنند. يكي از اين حياط‌ها كه شبيه كاروانسراست آغل گوسفندان ارباب شده و بچه‌ها حق ورود به آنجا را ندارند چون پر از كك است، اما حالا كه ما مي‌خواهيم اين گوشه از قلعه را ببينيم بچه‌ها هم فرصت را غنيمت مي‌شمرند و به داخل كاروانسراي قديم و آغل امروز هجوم مي‌آورند. بچه‌ها ما را به سمت دالاني اسرار‌آميز هدايت مي‌كنند.

محمد سردسته پسر بچه‌هاي بازيگوش است. لباس‌هاي رنگ و رو رفته‌يي به تن كرده، صورتي تيره دارد با موهاي خيلي كوتاه كه در بين‌شان آثار شكستگي و زخم‌هاي به جا مانده از شيطنت ديده مي‌شود. در حالي كه خودش جلوتر از همه به سمت دالان مي‌دود، مي‌گويد: «يه جايي توي اين دالون هست كه يه دريچه داره كه ميره تا خود حرم امام رضا (ع)، اما الان جلوش رو مسدود كردن... » اين دريچه اسرار آميز در باور برخي از اهالي قلعه واقعيت دارد و همين اعتقاد آنها را پابند اين قلعه كرده است. عده‌يي از بچه‌ها به داخل دالان تنگ و تاريك مي‌روند اما چند تايي هم از كنارم جم نمي‌خورند، در كنار دالان پر رمز و راز با آن دريچه جادويي منتظر بچه‌ها مي‌مانيم تا دست از سركشي بردارند و بيرون بيايند و در همين فاصله از باقي بچه‌ها درباره آرزو‌هايشان مي‌پرسم، سحر مي‌خواهد پليس شود، خديجه هم معلم و امير هم مهندس تا خانه بسازد اما آنها مدرسه‌يي ندارند و در روستاي كرك هم فقط يك مدرسه ابتدايي هست.

همين هم باعث شده خيلي از دختر‌هاي قلعه نتوانند بيشتر از ابتدايي درس بخوانند و اين يكي از نگراني‌هاي آنهاست. نگراني‌هاي بچه‌ها كم نيست مثلا وقتي با هيجان از فرو ريختن سقف و ديوار خانه يكي از اهالي قلعه مي‌گويند معلوم مي‌شود با وجود كودكي، خطر را خيلي خوب احساس مي‌كنند و شايد بارها خودشان را تصور كرده‌اند كه وقتي خواب هستند با كوچك‌ترين نم باراني اين ديوار‌هاي تاريخي بر سرشان فرو ريخته و روي بدن‌هاي نحيف‌شان خراب شده است.

از دوستان كوچك مي‌خواهم ما را به سمت خانه‌يي ببرند كه سقفش فروريخته و بچه‌ها هم با اشتياق تمام ما را راهنمايي مي‌كنند، شايد به اين اميد كه صدايشان به دنياي مدرني كه از آنها دور نيست، برسد و اين يك كورسوي اميد برايشان چاره‌ساز شود و از اين وضعيت نجات پيدا كنند. تا شايد به آرزوهايشان برسند؛ آرزوي داشتن يك سقف امن و خانه‌يي كه شبيه كپر نباشد. خانه‌يي كه دستشويي و حمام داشته باشد و براي حمام كردن مجبور نباشند كلي دردسر بكشند. خانه‌يي كه درونش هر چند وقت يك‌بار عقرب و مار پيدا نشود و در جرز ديوارهايش پر از تخم مارمولك نباشد...

از كنار يك دسته اردك رد مي‌شويم تا به سمت خانه سقف ريخته برويم اما در بين راه آلونكي هست كه صاحبش مرد ميانسالي است و چندان حوصله صحبت ندارد اما هر چه مي‌پرسم با ابروهايي گره خورده و صدايي گرفته پاسخم را مي‌دهد. مي‌پرسم اينجا چه كار مي‌كنيد ؟ اصلا چه شد كه سر از اينجا در‌آورديد؟ و او همان‌طور كه مشغول غذا دادن به اردك‌هاست سرش را نيمه و نصفه بالا مي‌آورد اما با تابش مستقيم نور خورشيد به مردمك چشمش صورتش را بيشتر در هم مي‌كشد و مي‌گويد: «15 سال مي‌شه كه اينجا هستم و بلا نسبت شما مثل سگ روي زميناي باميه ارباب كار مي‌كنم اما آخر هر ماه 200 هزار تومن كف دستم گذاشتن و اينم وضع زندگيمه، هيچ راه نجاتي هم ندارم چون نمي‌دونم با اين سن و سال كجا برم و چي كار كنم. » مرد بي‌حوصله از ما مي‌خواهد تا به داخل خانه برويم و وضعيتش را ببينيم، خودش هم پشت سرمان مي‌آيد اما از ورود بچه‌ها كه مي‌خواهند به هر ضرب و زوري وارد خانه شوند جلوگيري مي‌كند، بعد روي زمين مي‌نشيند و كيسه‌يي كه پر از قرص است را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «همه اينا قرص اعصابه...»

دوباره راه مي‌افتيم و سرانجام مي‌رسيم به خانه‌يي كه ديوارش فرو ريخته و صاحبخانه يا صاحب آلونك شانس آورده در لحظه خانه خرابي‌اش كسي زير سقف و ديوار نبوده است. صاحبخانه به خانم شورا معروف است چون رييس شورايي است كه اهالي قلعه تشكيل داده‌اند تا واسطه‌يي باشد بين آنها و بخشداري مركزي اسلامشهر. شورايي متشكل از ساكنان قلعه كه در تلاش است تا اهالي را از اين وضع نجات دهد و بتواند به وضع آنها سر وسامان بدهد و سرپناهي امن برايشان تهيه كند تا ديوار خانه رويشان خراب نشود. كارگر‌ها مشغول ساختن ديوار فروريخته هستند و اردك‌ها هم مشغول جولان دادن در بين خاك و سيمان.

خانم شورا سال‌ها پيش از گرگان به قلعه آمده است. در حالي كه چادرش را به كمر بسته و پا با پاي كارگران مشغول كار است جلو مي‌آيد. اول روي خوشي نشان نمي‌دهد و مي‌ترسد حرفي بزند، ترس از ارباب است كه اين دلهره را به جانش مي‌اندازد؟ اما ناگهان با چشم‌هاي درشت و ابروهاي پرپشت و در هم گره خورده‌اش به ديوار فرو ريخته خانه نگاه مي‌كند و ناگهان جسارت حرف زدن پيدا مي‌كند، روسري‌اش را كه در پشت سر گره زده روي صورت لاغرش مي‌كشد تا دوربين نتواند چهره‌اش را شكار كند و بعد مي‌گويد: «مردم اين قلعه ديگه ناي صحبت كردن با خبرنگارها و فيلمبردارها و اين و اون رو ندارن چون اگه كسي مي‌خواست برامون كاري كنه تا حالا كرده بود و وضع من خونه خراب الان اين نبود... » اما كم‌كم نرم مي‌شود و سر درد دلش باز مي‌شود و حتي عكس ماري كه در خانه گرفته و عقربي كه از كنار بالش پسرش رد شده را در گوشي موبايلش نشان مي‌دهد...

يكي ديگر از خانم‌هاي قلعه هم جلو مي‌آيد تا سري به خانه خراب شده همسايه بزند و حالي بپرسد. خانم همسايه كه چشماني خسته و كمسو دارد هم دلش پر است از مسوولاني كه به وضع آنها رسيدگي نمي‌كنند و ارباباني كه به اعتقاد همه ساكنان اينجا آنها را به استثمار خود در آورده‌اند. آنها معتقدند ارباب آنها را در اين بيغوله حبس كرده تا در ازاي يك سقف كپري و شندرغازي كه به رعيت مي‌دهد زمين‌هاي باميه را برايش بچرخانند و گله‌داري كنند.

خانم همسايه اعصاب درست و حسابي ندارد و از وعده و وعيد‌هايي مي‌گويد كه بارها از سوي مسوولان به آنها داده شده اما نتيجه‌يي نداشته، از نامه‌هايي مي‌گويد كه در صندوق‌خانه‌اش خاك مي‌خورد، نامه‌هايي كه به هر مدير و مسوولي فرستاده تا شايد فرجي حاصل شود و كسي به دادشان برسد، حتي از روزي مي‌گويد كه بخشدار مركزي و يكي از مسوولان سازمان مسكن به بازديد قلعه آمده‌اند و قول‌هايي داده‌اند كه هنوز در حد حرف باقي مانده است. او با لحني كه ناگهان تند مي‌شود ادامه مي‌دهد: «هر بار مي‌خوان بهانه بيارن و برامون كاري نكنن مي‌گن ما تو كار مواد و خلاف و اينجور چيزها هستيم...»

كمي آن‌طرف‌تر عده‌يي زن چادر‌هاي رنگي خود را به كمر بسته‌اند و جلوي در يكي از دالان‌هايي كه درونش چهار آلونك هست دور هم جمع شده‌اند. صورت‌هاي آفتاب سوخته‌يي دارند و آثار خاك و آفتاب روي خشكي پوست‌شان ديده مي‌شود. نزديك‌تر مي‌روم و آنها هم استقبال مي‌كنند اما استقبال‌شان همراه با وحشتي گنگ است. همه زن‌ها از اينكه چيزي بگويند دلهره دارند و انگار سايه ارباب در هر گوشه‌يي سنگيني مي‌كند، هيچ‌كدام‌شان نمي‌دانند چرا اينجا هستند، اما هر كدام مانند خانم شورا و خانم همسايه در پستو‌هاي خانه‌شان نامه‌هايي دارند كه براي رهايي از اينجا نوشته‌اند و جوابي هم گرفته‌اند اما نه جوابي كه برايشان كار‌ساز باشد.

زنان مي‌گويند زمين اين قلعه متعلق به بنياد كوثر از زير‌مجموعه‌هاي بنياد شهيد است اما از هركس مي‌پرسم پس ارباب چگونه اين زمين را به اشغال خود در آورده و شما را در اين كپر‌ها ساكن كرده شانه بالا مي‌اندازد و پاسخ روشني نمي‌دهد. اما تقي‌زاده، بخشدار مركزي اسلامشهر به آينده روشن براي ساكنان اين قلعه اميدوار است و درباره وضعيت مردم قلعه سيمون مي‌گويد: زمين اين قلعه در مالكيت بنياد كوثر از زير مجموعه‌هاي بنياد شهيد است و تاكنون جلسات زيادي برگزار شده و همچنان در حال برگزاري است تا به حال ساكنان اين قلعه و همچنين گروه ديگري كه در اين اطراف به اين شكل زندگي مي‌كنند فكري شود، اما اين كار نيازمند ياري و همكاري بنياد كوثر و بنياد شهيد، شهرداري اسلامشهر، بنياد مسكن و دستگاه‌هاي ديگر است تا اندكي از مواضع قانوني خود كوتاه بيايند و بشود اين مشكل را حل كرد...

يكي از مردان قلعه وقتي مي‌بيند زنان دارند چيزهايي مي‌گويند كه نبايد، جلو مي‌آيد تا كمي هم او حرف بزند. با آنكه هنوز پا به دوران سالخوردگي نگذاشته اما كمرش خميده است و دندان‌هاي سياهي دارد و با زباني شل و كرخت مي‌گويد: «اين زن‌ها دروغ مي‌گن، اينا مي‌تونن با طلاهاشون تموم اسلامشهر رو بخرن. ارباب به ما خيلي مي‌رسه و چيزي كم نداريم...»

به او مي‌گويم: ظاهرا شما با ارباب صميمي‌تر از بقيه هستيد و او پاسخ مي‌دهد: بله... خاك اين قلعه بدجور دامن اهالي‌اش را چسبيده تا حدي كه دختري با فوق ليسانس محيط زيست از دانشگاه سراسري هم راه فرار از آن را پيدا نكرده است... سهيلا يكي از كپرنشين‌هاي دانشگاه رفته است و ظاهر آراسته‌يي دارد، ته آرايشي كرده كه با رنگ لباس‌هايش هماهنگ است و حتي به ناخن‌هايش لاكي با رنگ ملايم زده است. مادرش از ما مي‌خواهد به داخل خانه برويم تا بتوانيم بيشتر صحبت كنيم. خانه در گوشه حياط مربع شكلي قرار دارد و در سه طرف ديگرش هم آلونك‌هايي بنا شده و اوضاع و احوال درستي ندارد اما زن كدبانوي خانه سعي كرده اوضاع را روبه‌راه كند و به محض ورود به خانه مي‌شود فهميد صاحب آنچه قدر به سرو وضع خانه‌اش رسيده و برايش اهميت قايل است.

 سهيلا چادر سفيدش را كه گل‌هاي ريز آن با پيراهن بنفشش همخواني دارد زير بغل مي‌زند و آرام و شمرده شروع به حرف زدن مي‌كند و درباره گرفتار شدنش در قلعه مي‌گويد كه هر كاري نيازمند آشنايي با كامپيوتر است اما او پولي ندارد كامپيوتر ياد بگيرد و كاركند تا از شر اين وضعيت خلاص شود و مجبور است همچنان ميهمان اين خانه كپري باقي بماند. آلونك‌هاي ديگري هم در قلعه هست كه ساكنان آن سعي كرده‌اند حداقل سرو وضع مرتبي برايش درست كنند اما همه اين‌طور نيستند و خيلي‌ها از اين اوضاع خسته شده‌اند و برايشان فرقي ندارد چارديواري شان تميز و مرتب باشد يا مثل همان بيرون كثيف و گرد و خاكي... آنها فقط مي‌دانند زندگي مي‌كنند براي حفاظت از اموال و دارايي‌هاي ارباب، براي آنكه در زمين‌هاي باميه ارباب كار ند و از دام‌هايش مراقبت كنند.

اهالي قلعه خسته هستند از اينكه عكاس‌ها بيايند آنها را سوژه عكس‌ها كنند و دريچه دوربين‌ها را به سوي آنها نشانه بروند، از اينكه همه وضعيت فلاكت بار آنها را در اينترنت و اين طرف و آن طرف ببينند اما هيچ‌كس قدمي برايشان بر‌ندارد و آب از آب تكان نخورد. اهالي قلعه خسته‌اند از نامه‌نگاري‌هاي بي‌فايده‌يي كه كرده‌اند تا بلكه كسي بيايد و به دادشان برسد، خسته از اين زندگي رعيت‌مآبانه و ذلت بار، خسته از ترس و وحشتي نامفهوم كه در ميان‌شان مي‌زند، ترس از ارباب، ترس از تنبيه و بيكاري و به قول خودشان ترس از انگ‌هايي كه مثل داغ بر پيشاني‌شان چسبيده و درهاي خروج از اين بيغوله را بروي آنها بسته است. انگ‌هايي مثل اعتياد، مواد فروشي، خلاف و...

اما اين حرف و حديث‌ها چه حقيقت داشته باشد و چه نه، بچه‌هاي بي‌گناه اين قلعه به اميد فردا به جامعه روشني كه تا قلعه تاريك‌شان فاصله زيادي ندارد، لبخند زده‌اند و اگر لبخندشان ناديده گرفته شود و بي‌پاسخ بماند روزي انتقام خود را از جامعه خواهند گرفت...

خورشيد كه بارش را مي‌بندد و خود را به سمت مغرب مي‌كشاند كم‌كم سر و كله مردان قلعه پيدا مي‌شود. از نگاه‌هايشان پيداست آنها مانند زن‌ها و بچه‌ها خوش ندارند غريبه‌يي اين دور و بر بپلكد. ديگر وقت رفتن فرا رسيده است. ميزبان‌هاي كوچك تا كنار ماشين مي‌آيند و اردك‌ها هم مگ‌مگ‌كنان خود را به همبازي‌هاي كوچك‌شان مي‌رسانند. ماشين به حركت درمي‌آيد و بچه‌ها با نگاه‌شان بدرقه‌مان مي‌كنند. چرخ‌هاي ماشين كه روي پيكر زخمي قلعه كشيده مي‌شود خاك سرخوشانه به هوا پرواز مي‌كند و چشم‌هاي درشت و سياه بچه‌ها و نگاه كنجكاو اردك‌ها پشت پرده خاكستري گرد و غبار محو مي‌شود...
برچسب ها: ارباب رعیت
سارینا
Finland
۰۸:۵۴ - ۱۳۹۲/۱۰/۱۶
کاشکی عکس هم میگرفتین و صداوسیما هم به جای اینکه همش بی خانمانهای اروپا و آمریکا را نشان بده 15 کیلومتری تهران رو نشون میداد.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۰۱ - ۱۳۹۲/۱۰/۱۶
واقعا جالب بود ...وجای تعجب !
انتشار یافته: ۲
پرطرفدارترین عناوین